۲۲ آذر ۱۳۸۸

روی تخت کتاب جلومه...کتاب رو هول می دم که راحتتر بخونمش....کتاب آروم میره جلو و میخوره به یه چیز دیگه....این لحظه طولانیه....کش میاد...پرت میشم به جایی میان خودآگاه و ناخود آگاهم....این همه وقت منتظر یه کتاب بوده که راهشو سد کنه که یادم بیاد و همون جا یادم بره....چند وقته ندیدمش؟....
*امروز رو دیوار یه شعری بود که خوندمش قشنگ بود زیاد...مثله جمله فروغ....

"در کوچه باد می آید...این ابتدای ویرانی است...."

* انیشتن یه قانونی کشف کرد که فهمیدنش تاوان داره....سخت....سنگین...نسبیت....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر