روی تخت کتاب جلومه...کتاب رو هول می دم که راحتتر بخونمش....کتاب آروم میره جلو و میخوره به یه چیز دیگه....این لحظه طولانیه....کش میاد...پرت میشم به جایی میان خودآگاه و ناخود آگاهم....این همه وقت منتظر یه کتاب بوده که راهشو سد کنه که یادم بیاد و همون جا یادم بره....چند وقته ندیدمش؟....
*امروز رو دیوار یه شعری بود که خوندمش قشنگ بود زیاد...مثله جمله فروغ....
"در کوچه باد می آید...این ابتدای ویرانی است...."
* انیشتن یه قانونی کشف کرد که فهمیدنش تاوان داره....سخت....سنگین...نسبیت....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر