۲۵ آبان ۱۳۸۸

عصبانی از تمام زمان....اسمتو میارمو بعدش....نه نمیزارم ....نمیگم حرفی رو که از ذهنم میگذره....به خاطر دوستیت...به خاطر اعتمادم!
میگم هنوز زوده....صبر میکنم...

*دلشوره دارم ...گفتنش چیزی رو کم نمیکنه!
*یادم باشه شعرشو بنویسم اینجا

۱۹ آبان ۱۳۸۸

بعد میخوای یکی بزنتت...محکم...ممتد...اونقد که از هوش بری....که گریت نیاد ....که اشک از سرت بپره....


*بهترین وازه ی اینروزهایم خستگی ست....
*گرچه گاهی با هم خیلی خوب نیستیم ولی دوستون دارم ...